نوزده سال تمام قافله سالار بود.
سوار اسبش میشد و کاروان می برد مکه.
آن سال هرچه اصرارش کردند،زیربار نرقت.
مثل بچه ها می نشست و گریه میکرد که:
«این همه رفتم و آمدم،آقا را ندیدم.چه فایده یک بار دیگر هم بروم؟»
*
اسب ها و شترها آماده حرکت بودند.
مثل هرسال اسب او جلوی همه بود.
توی خواب بهش گفته بودند:
«دل مردم را نشکن.امسال هم برو،دست خالی برنمی گردی.»
*
شب آخر،نیمه های شب،توی مسجدالحرام.
کسی زد روی شانه اش:«علی بن مهزیار را می شناسی؟»
سرش را تکان داد: «خودمم»
گفت: «دنبالم بیا.»
رفت. خیمه ای نشانش داد،وسط بیابان:«چرا معطلی؟ امام منتظر است.»
....
سحرخیز مدینه کی می آیی؟...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 504
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2